یادداشت| «محمد کاشانی؛ بنیانگذار طریق حسینی، پایه گذار طریق زینبی»
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: رحیم مخدومی نویسنده، موسس انتشارات رسول آفتاب و دوست و همرزم شهید یادداشتی با عنوان «محمد کاشانی؛ بنیانگذار طریق حسینی، پایه گذار طریق زینبی» نوشته است که در زیر میخوانید:
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
خادم الرضا سرهنگ محمد کاشانی، بنیانگذار بسیج ورامین، ریاست بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس در جنوب شرق استان تهران، یادگار و جانباز روزهای جنگ و گنجینهی خاطرات شهدا 22 شهریور ماه در اثر بیماری به دیار باقی شتافت و امروز (چهارشنبه 24 شهریور ماه) در جوار همرزمان شهیدش در گلستان شهدای حسین رضای شهرستان ورامین به خاک سپرده خواهد شد.
محمد کاشانی؛
بنیانگذار طریق حسینی
پایهگذار طریق زینبی
محمد کاشانی، مربی شهدای دیار 15 خرداد به خیل عظیم شاگردان شهیدش پیوست.
وقتی میگوییم محمد کاشانی، یعنی کتاب تاریخ بسیج در ورامین بزرگ؛ در پاکدشت، پیشوا، قرچک و ورامین؛ یعنی پرورش همه پاسداران اصیل انقلاب این خطه بزرگ، از سال 58 تا پایان جنگ.
مگر این دیار انقلابی فراموش میکند آغازین روزهای فرمان امام بر تشکیل بسیج ملی در سال 58 را، که جوانی به نام «برادر کاشانی» شبانهروز میدوید، سلاحهای سنگین ام یک را از این شهر به آن شهر از این محله و مسجد به آن روستا و قصبه با موتور و ماشین و پیاده میبرد، همراه تعلیم رزم، تزریق اخلاق، عطوفت و انسانیت سرلوحه مرامش بود.
برادر کاشانی مثل این آخریها 30 سال پیرتر از سن واقعی اش نشان نمیداد. قبراقتر از سن خودش بود. عاشقانه میدوید، جوانمردانه عرق میریخت، تا یک مسجد دیگر در یک روستای دورافتاده به جمع مساجد محراب اضافه شود. یک جوان دیگر آموزش ببیند و جمع لشکریان خمینی قویتر گردد. انقلاب، نیاز به مسجد محراب داشت و به جوانان مؤمن و قبراق.
هنوز جنگ شروع نشده بود، اما برادر کاشانی میدانست چه خطری در کمین انقلاب روح الله نشسته است.
همه بهترینهای این دیار که رفتند و شهید شدند، تجربه جهاد خود را با محمد کاشانی آغاز کرده بودند. با او مشق عاشورا نموده و با او به جبهه رفته بودند. در خاک و خون عملیاتها غوطهور شده، طعم کربلا را چشیده بودند. با محمد که جوانی محجوب بود و رزمندهای نستوه و دویدن را تکلیف میدانست و نشستن را تحریم.
گویا آمده بود به این دنیا، فقط برای کار جهادی. میدانست کار یعنی چه، اما مابه ازای کار را خیر. حقوق و مزایا را، رتبه و درجه را، میز و منصب را خیر.
دویدنها هر روز و هر ساعت، جسمش را نحیف و کوچک و ناتوان میکرد و روحش را قوی و عظیم و پرتوان. جسم نحیف، دیگر قدرت تحمل آن اقیانوس روح را نداشت و یکی دو دهه پیش بود که به یکباره زانو زد. روح محمد خیلی شبیه روح شهدا شده بود. شبیه روح همانها که خودش پرورش داده بود و حالا همانها او را با تن مجروح در این دنیای دون رها کرده و رفته بودند. عزم این روح آسمانی بر رفتن داشت. آماده شده بود برای پیوستن به آسمان که یکی از شاگردان شهیدش به ما خاکیان لطفی دیگر نمود.
خودش در آخرین خاطره ای که همین چند روز پیش در مراسم رونمایی از کتاب شهید محمد جعفرجو گفت: در اتاق عمل بودم، با عملی بسیار سنگین، طولانی و ناامید کننده.
میگفت: پدرم متوسل شد به شهدا. نام محمد جعفرجو که هم اسم من است، توجهش را جلب کرد. دست به دامن او شد، تا فرماندهاش را، دوست دیرینهاش را و همنامش را نجات دهد.
محمد کاشانی میگفت، شهید محمد جعفرجو واسطه شفای من شد.
بعد گفت: برای مراسم رونمایی کتاب این شهید، شب تا صبح نخوابیدم!
و خاطراتی از همان دوران دویدنهای آغاز بسیج نقل کرد که هر دو محمد پابه پای هم رقم زده بودند.
آن لحظه ما تصور نمیکردیم حضور شهید محمد جعفرجو در مراسم رونمایی کتابش، حضوری معنادار است برای دعوت کسی که ما را بیش از این لایق بهرهمندی از او نمیدانست.
محمد کاشانی از بنیانگذاری بسیج در دیار 15 خرداد تا طلب شفا از محمد، رسالت حسینیاش را دنبال کرد و از شفا تا لبیک به دعوت محمد، رسالت زینبیاش را. باز هم بنیانگذاری کرد و این بار اداره حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس این دیار را. روزها، هفته ها و سالها عاشقانه زحمت کشید، خون دل خورد، باز هم دوید و دوید، تا برکات عظیمی نصیب این دیار نمود؛ از پرورش دهها نویسنده، ثبت خاطرات صدها رزمنده تا تألیف و چاپ دهها کتاب.
و جالب اینکه دعوتنامهاش را در مراسم رونمایی کتاب شهید گرفت و رفت.
اگر داغ دل بود، او دیده بود
اگر خون دل بود، او خورده بود
اگر دل دلیل است، آورده بود
اگر داغ شرط است، او برده بود
گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخمهایی که نشمرده بود